ماجراهای عروسی محسن...
اول داستان خوب شروع شد...
عروسی تو یکی از بهترین تالارهای شهر... که برای رفتن ب طبقه ی مراسم خودمون باید با آسانسور جابجا میشدین و طاها عشق آسانسور...
اونجام که رفتیم... بازم مثل همیشه نفس نازنین و طاها جون باهم بازی رو شروع کردن و بازم عکس جفتیشون خوشگل شد...
بعد کم کم طاها خسته شد...
همه درحال بزن و برقص... طاها کجاست؟
وسط سالن دراز کشیده و تکنو میزنه... بچه ام عشق رقصیدن و تکنو...
خلاصه کنم براتون... برای رهایی از ضربات اشتباهی و احتمالی کفشهای رقاصان جمع... طاها دست در دست مامانش دور عروس شروع ب شلنگ تخته انداختن شدن و حرکات موزون انجام دادن...
موزیک تموم شد و عروس رفت بشینه... گوله گوله اشک از چشمای شهلای پسرم سرازیر شد... مامان عروسم رفت!!!!
دیگه من خون جلوی چشمم رو گرفت... عروس پسر من رو بردین؟ بریم طاها پیش عروست و باهاش عکس بگیریم...
اون عکسا سانسور... عکس خوشمزه ی کیک رو میشه گذاشت:
طنین هم کم نذاشت برام...
رو زمین و رو صندلی بند نبود... حتما باید بغل میشد و راه میرفت...
زمان شام هم که شد... خانوم رو نشوندم رو میر... که ماست رو دید...
فقط و فقط هم خودش باید میخورد...
بعد ظرف شام هم اضافه شد و بعد هم نوشابه...
تصویر نهایی چنین شد:
و عشق طاها جونم... بلندگو
همه داشتن عکس دسته جمعی و چند نفره با عروس و دوماد میگرفتن و طاها از من خواست که با بلندگویی که عشقش بود و صدای نانای میداد عکس بگیرم
ولی خدایی جدای از همه ی اذیتها... بخیر گذشت
مبارکشون باشه