بازم عکس از زمستان سال 91
امروز دل ما برای بابایی تنگ شده بود...
اینقدر ب مامان گفتیم تا مارو حاضر کرد و برد پیش بابایی
من ازبس اتاق بابایی برام عجیب و غریب بود، نگاه ب خود بابایی نکردم و حتی برام مهم نبود بغلش هستم یا نه، اما خوب اینور و اونور رو برانداز کردم تا خوب تو ذهنم بمونه...
برگشتیم و مامان حسابی ازمون عکس گرفت!!!
تو حیاط مجتمع نشستیم...
من سویچ دارم و طاها ی شکلت خیلی خیلی خوشمزه... ب منم نداد بخورم!
اینم طاها جون درحال بازی تو محوطه!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی