طاهاطاها، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

گلهای زندگیمون... طاها و طنین

و یک روز... مثل همیشه ب پارک رفتیم...

برای اولین بار گل پسرم تونست از این قله ی موفقیت هم بره بالا... به افتخارش ی جیغ... ی دست... ی هورا...   اینم یی از پارکهای سرپوشیده ی زابل   و طنین هم تو همون پارک   و بازهم طاها جون، کار در همون پارک ...
11 خرداد 1392

تولد یکسالگی طنین جونم...

  تولد دختر مامانی بود چقدر برای تولدش برنامه داشتم... نشد! چنانی مریض بود و سرما خورده بود که یک دقیقه رو زمین بند نبود و دایم به من یا باباش آویزون بود. جونم براش در میره! تولد جیگر مامانی مبارک انشالله سال بعد با خوبی و خوشی و سلامت   لباسش خوشگله نه؟ کار مامان هنرمندش هست دیگه... چ کنیم!از هر انگشتمون 10تا هنر میریزه   دوتا کیک گرفتم... یکی برای طاها جونم که دوست داره مرتب براش تولد بگیرم و یکی برای دختر مامانچماهی مال طنینه و اونی که اسب داره مال طاها جونم     ...
2 ارديبهشت 1392

13بدر سال 92

به به به... امسال ١٣بدر زاهدان بودیم... بعد مشورتهای خانوادگی تصمیم بر این شد ک خاله شیرین ک همیشه از همه زودتر امده و اعزام میشه، برای اینکه هم منتظر بقیه نمونه و کلافه نشه و هم جایی رو راحت پیدا کنیم، زودتر از بقیه بره و جا پیداکنه ساعت ٨ونیم دیگه جا گرفته بودن... چانعلی خیلی جای خوبی بود... هم سبز بود و هم جوی آب داشت و هم تپه اینجور جاها دیگه خوراک طاها هست... دوتا عکس از طاها درحال بازی با برگ و آب و خاک و تپه نوردی   دوتا عکس ١٣ بدری از بابابزرگ و طنین جون   طنین خوشگل مامانی تو بغل خودم و درحال شادباش و نیناش ناش...   طاها و نفس درحال شروع ب آتش بازی....   اینم ط...
18 فروردين 1392

سال 1392 مبارک

سلام خوبین؟ مرسی مام خوبیم... امسال ما 4نفری بودیم و خیلی خوب بود بقیه عکسا انشالله تو کتاب عکسمون... اینم چندتا عکس از بیرجند و قطار شهری ک تو ایام عید داخل شهر تردد داشت و بچه ها رو میبرد و دور میداد... یاد ترسیدن طاها از اون خرگوش کله گنده هه بخیر   این زمانی هست ک بعد از سال تحویل میرفتیم خونیک         طاها و کفشدوزک جون...     حاجی فیروز و آقا شیره همراه بچه ها...   اینم از طاها ک از خرگوش ب این نازی فرار کرد و دیگه طرفش نیومد...   و بابا و طنین ک با همون خرگوش مجبور شدن تنهایی عکس بندازن ...
10 فروردين 1392

طاها جونم..... تولدت مبارک

چی بگم من... بگم ماشالله پسرم ک بزرگ شدی! بگم ماشالله مامانی با این تیپ و قیافه ات! بگم عزیز مامان.... تولدت مبارک!   این عکس، مال قبل مراسم هست... طاها و طنین درحال آماده باش و نگهداشته شده از شیرجه ای ک میخواستن بزنن توی کیک!   اینم دوتا عکس درحال خاموش کردن شمعها... بیا شمعها رو فوت کن ک انشالله صدسال زنده باشی ...
21 اسفند 1391

ایندفعه بیشتر طنین...

سلام... روز و شبتون بخیر... این عکس ناز رو ببینین... مال 4 ماه پیشه... اون موقع دخترم 6ماهه بود و الان 10 ماهه هست. توی دوربین گیرکرده بود و تازه تونستم درش بیارم... محشره نه؟   اینم دوتا تصویر از نودالیت خوردن طنین مامان... اینقدره عاشق اون رشته های باریکش هست ک نگو...   اینم ی شب خوش آب و هوا تو پارک... و اولین تاب تاب عباسی بازی کردن دخملی جالبه ک مثل همه بچه ها برای پایین آوردنش کلی جیغ و گریه شنیدیم... وابسته شده وروجک!   اینم عکسایی ک توی تولد عمورضا گرفتیم...   ...
8 اسفند 1391

بازم عکس از زمستان سال 91

امروز دل ما برای بابایی تنگ شده بود... اینقدر ب مامان گفتیم تا مارو حاضر کرد و برد پیش بابایی من ازبس اتاق بابایی برام عجیب و غریب بود، نگاه ب خود بابایی نکردم و حتی برام مهم نبود بغلش هستم یا نه، اما خوب اینور و اونور رو برانداز کردم تا خوب تو ذهنم بمونه... برگشتیم و مامان حسابی ازمون عکس گرفت!!!   تو حیاط مجتمع نشستیم... من سویچ دارم و طاها ی شکلت خیلی خیلی خوشمزه... ب منم نداد بخورم!   اینم طاها جون درحال بازی تو محوطه! ...
2 اسفند 1391

اولین کت و شلوار گل پسری

عروسی دایی جون 5شنبه هست. قرار بود برم و برای گل پسری کت و شلوار بگیرم. مامان بزرگ فهمید و گفت باشه هدیه تولد از جانب من. وای ک امروز چ روزی بود! اینا رو مینویسم ک فردا روز ک بزرگ شدی، ببینی امروز چ بلایی سرمون آوردی اما تو ملا عام نمینویسم... تو ادامه مطلب خاطرات امروز رو مینویسم حالا عکسای نازت... عمرا اگر دست پسرم رو رو کنم... باشه براش بزرگ شد میگم تا شما فضولا ک اومدین ببینین چ خبر بوده،از رازهای پسرم خبر نشین ...
8 بهمن 1391